شوی جان فرمودن برو بالای پشت بوم تا حال و هوات عوض بشه
و خدایی معجزه ی آفتاب و هوای آزاد واقعا معرکه است
براش یه ویدیو گرفتم _ خواهر کوچیکه فیلم گرفت_ و براش فرستادم روبیکا تا ببینه
زنگ زدم نگاه کنه ولی جواب نداد بنابراین ان شاءاللَّه تو راهه و نمتونه نگاه کنه
حالا برگشت میگم بشینه ببینه
شایدم ام اِر آی
نمدونم به هر حال پس از چندین روز کمردرد و کج کج راست راست راه رفتن و ناتوانی در نشستن و دراز کشیدن و ایستادن و صرفا خوب بودن فقط در حالت راه رفتن 🤦 رفتم دکتر مغز و اعصاب و معاینه کرد و از عفونت زنانه هم پرسید که خوب چندی قبلش رفته بودم و نهایتا برام دارو و ام اِر آی نوشت
پزشک عمومی هم برام دارو نوشته بود و من مجموع داروهای هر دو رو با هم خوردم
مشت مشت 🤦
و به خودم لقب الِّه توک دادم
و کلی هم غصه خوردم که اینقدر کمرم داغونه که در نزدیکی آخرین تولد دهه ی سی حس پایان جسمی جوونی می کنم 😭
جوری که از رسیدن به تولدم می ترسیدم
پس
تصمیم گرفتم که تولد برگزار کنم _البته قبل کمردردهام تصمیم تولد دوستانه را گرفتم_
تولدم جمعه ی آینده است
و پنجشنبه هم که مناسبته
اول خواستم همون جمعه بگیرم
بعد گفتم نه جمعه بذار با شوهرم باشم و ازش بخوام برام تولد بگیره یا بیرون بریم یا یا یا
و گذاشتم روز چهارشنبه شونزده آبان دورهمی بگیرم
خوب البته با اجازه ی کمرم
و مزخرفی های من که نشد برم دکتر!!!!
الا لعنت الله علیک ن. عنتر خر
از تالار زدم بیرون و رفتم تو اتاق پرو نشستم
دو تا پیر فضول پیله کردن که ما پیریم جوونیمونو کردیم شما چرا نشستی بیرون
یه مقدار گذشت برگشتم سالن
دوباره فشار روی سینه ام و بغض سنگین تو گلوم
من دوباره زدم بیرون و تو پرو نشستم
بدترین عروسی زندگیم
بیشترین فشار روانی ای که یادم میاد
هنوزم از پنجشنبه شب هرباریادم یادم میاد سینه ام دوباره بغض سنگین داره
من تو پرو که باردوم رفتم اون پیرها بعد چند دقیقه بیرون رفتن
و من رفتم جلوی آینه و گریه کردم تا کمی سبک بشم
و باز صبر کردم تا چشما و بینی قرمز شدهام مثل اول بشن
و برگشتم
و وقتی گفتن دیگه رقص آخره خدا را شکر کردم
و وقتی دیدم عروس اصلا متوجه حضور من نشده هزار بار سوختم که پس برایچی تحمل کردم؟
دیروز تو بیمارستان هم حالم خوب نبود
و عصر کلی گریه کردم و شوهرم بغلم کرد و گفت تقصیر مامانت بوده نذاشته عروسی بگیریم!!!!
کمی باهاش موافق بودم اما دیشب بهش گفتم که می تونستیم جوری عروسی بگیریم که مطربی هم نباشه و عروسی هم باشه
امروز هم باز باهاش دعوای شدیدم شد و گفتم شبی اومدید خواستگاری چادر به سر داشتید و چادر برای ما معنی و حرمت داره اگه میدونستیم با وجود چادر پوشیدن دخترخاله پسرخاله با هم می رقصن و جلو داداشای من و عموهای منم می رقصن حتما ازتون در مورداین چیزا هم می پرسیدیم
ما از ترس شما عروسی نخواستیم و اینکه من ازت خواستم تو گفتی نه و هرگز فراموش نمی کنم که فقط وقتی خواهرات ازت خواستن اومدی گفتی عروسی بگیریم و من گفتم برای اونا نمیخوام چون برای خودم نخواستی
واقعا شوهر بنده جیب بنده را به این شدت خالی کرد؟!
اول ماه چهار میلیون برای وامی که من گرفتم اون قسط بده ولی وقتی گرفتم گفت فعلا تو بده تا این یکی وامم تموم بشه
روز بعد هفت تومن قسط داشت که پنج تومن باز از من کم شد
بعد رفتم یه نیم سکه خریدم
بعد رفتم مشاوره
بعد رفتم یوگا نامنویسی کردم پونصد تومن شد هرکار کردم از بام واریز نشد
خلاصه نوبت گرفتم برای پوست از درمانگاه
بعد قسط بیست و پنج میلیونی رسید و ما پول نداشتیم
هفت تومن برام مونده بود و هیجده تومن از بابا قرض گرفتم
قبل این داستانها هم که شش کیلو _تقریبا _ گوشت گوساله فاسد شد که گوشت گوسفندی هم یک و نیم کیلو بینشون بود 🤦
صبح راه افتادم رفتم بانک برای وام
بعد رفتم درمانگاه پوست و ناگهان می بینم پونزده تومن ندارم تو کارتم که ویزیت بکشم
اونوقت برداشتم فردا میخواستم برم مطب پوست!!!!
هیچی دیگه اون کارت دیگرم که دست شوهرم بوده هم شصت تومن داشت :/ از بام اون برداشتم ریختم تو این یکی که تونستم ویزیت رو بدم
بعد اومدم داروخونه داروهام شده سیصد تومن
زنگ زدم شوهرم برام ازکارت خودش کارت به کارت کرده
مابین مامان هم زنگ زده که کمرش تا شونه اش داره تیر می کشه
هیچی در حالیکه باید می رفتم خونه ملافه و لباس برای کلاس یوگا برمیداشتم چون پول هم نداشتم و به شوهرم نگفتم پول یوگا میخوام _حالا امشب میگم_
و استرس مامانه رو هم گرفتم اومدم مطبی که مامانم اومده بود
از اونجا اومدین بیرون یه خانم دستفروش لباس می فروخت و من در فصل پاییز ازاون شلدارهای تابستونی سفیدرنگ خریدم دویست تومن
و دوباره شدم بی پول
آها راستی ماما هم رفتم گفت قارچ و بعد گفت چون کوآموکسی کلاو استفاده کردم قارچ گرفتی :/
سر و صورتم هم دارو ضد قارچ داده :|
یک خاله ای میخواد بیاد
و من بی عزت نفس خونه کثیف دقیقا یک روز کامل وقت گذاشتم تا خونه را مثل خونه ی آدمیزاد کنم درحد خونه ی پدری! نه تر حد خونه عروس داناد نو که فقط خودشون دو نفرند
و چون واقعا به اینقدر زمان نیاز داشتم نمتونستم یه عصرذبگم بیاید خونمون
و بنابراین مجبور شدم زمان بخرم تا یک روز بیکاریم باشه و خونه را مرتب کنم و خوب نهایتا دعوت کنم نهار یا شام بیان
میبینی؟ زندگی برای دیگران
تمیزی برای دیگران
تمیزی و مرتب بودن
و وقتی اینجور رس خودتو بکشی معلومه که از تمیزکاری بدت بیاد
و وقتی کسی خونه ات نمیاد با خودت میگی برای چی بشورم و بسابم پس؟
و تو کثیفی زندگی می کنی
و فقط سینک ظرفشویی را خالی می کنی و توالت را میشوری به خاطر وسواسیت
و خونه کثیف و همه جا زیر گرد و خاک و همه چی ریخت و پاش
و امشب میبینم شوهرخان پیرهنی را که مخصوص عروسی خریده بود تو اتاق ولانداخته
از کی؟ از ٢٩ شهریور!!!! و من امشب دیدم
یعنی اون از من گندتر
من از اون افتضاح تر
بعد فکر کن شب عروسی داده بود خشکشویی اتو کنه
اون وقت لای شلوار و مانتوی من چروک شده بود
میخواستم امروز یعنی امشب خاله را بگم بیاد
اما شوهرخان رفت سرویس
و افااد برای فردا شب
و من، تنها، همه جا را تمیز کردم
شنهر اومد
رفت حمام
من دیگه دراز کشیده بودم به گوشی و استراحت
برگشت و دارز کشید جلوی تلویزیون
بلند شدم گفتم صدای تلدیزیونو کم کن
گفت گوش پاک کن را بیار
گفتم بگو لطفا
بگو لطفا
قیافهشو تو هم مرد و گفت نمیخواد ولش کن
منم ناراحت شدم
چون واقعا مگه نوکرشم؟ یا واقعا حرف زشتیه ازش بخوام بگه لطفا
تازه جمله ی دوم را لطیف بیان کردم که حس صوخی هم توش باشه
برا همین بهش ندادم و رفتم تو اتاق
دیدم چشمام میسوزه
یه روغن زده بودم به صورتم احتمالا از اون بود
بلند شدم رفتم توهال سر کمد و پنبه برای خودم و گوش پاک کن برای اون بردم
با قیافه ازم گرفت
اومدم تو اتاق و بعد چند دقیقه گفتم صداشو کم کن و نکرد
و تکرار کردم و داد زد که صدای تی وی را نمیشنوه
آخرش رفتم تو هال و گفتم صدای باد و زوزه ی بادش را هم باید بلند بشنوی که کنترل را پرت کرد!!!!!
و داد زد!!!
منم گفتم کی تا حالا دوازده شب فیلم نگاه می کردی بار دومت باشه و من فردا صبحم و عصر هم هزار کار دارم
وکنترل را برداشتم و خاموش کزدم و اومدم اتاق رو تخت
اون اشغال هم اومد پتو برداشت و رفت تو هال!
واقعا سر گوش پاک کن بود یا کنترل یا اینکه اون وقتی گفتم مامامشون هم میان و اون گفت مگه قراره بیان که گفتم آره از اول گفته بودمت و چیزی نگفته بودی
که اونجا گفت صداتو نمیشنوم
الان دعوای چیو باهام کرد؟
نمیگم عمیقا غمگینم
چون نیستم فقط از اسرائیل بدم میاد ولی به این نقطه رسیدم که باید اونو پذیرفت
چون قالتاق و وحشی و بی شرفه
و هیچ خط قرمزی نداره
ابدا هیچ خط قرمزی نداره
راستش کمی هم ترسیدم از اینکه حمله کنه
ولی امروز که عکسشو رو بنر دیدم، فهمیدم ما آدمها برای هیچکس مهم نیستیم
غمگینم
سرخورده
این پس از عروسیه
همون عروسی کوفتی که یک ماه تمام براش استرس داشتم
حالا منم
یه زن بازنده در زندگی مشترک
همون که تا قبل این یه دختر بازنده در زندگی مجردی و یه آدم بازنده در زندگی کاری بود
از سر شب وایستادم تا نهار فردای خوبی برای همسری بذارم که از سرویس می اومد
اونوقت زنگ زد و برعکس همه ی شبهای دیگه شام خواست
گفتم کوکو
و بعد ته دلم گفتم بذار کباب درست می کنم و ته ته دلم نیت برنج هم کردم
اما دقیقا لحظه ی ورودش شد دلخوری و بعد بحث و بعد قهر
و من کباب درست کردم چون پیاز و سیب زمینی را آماده کرده بودم
ولی حالا نشستم و اصلا دلم نمیخواد براش سفره پهن کنم
من بارنده ام
و منتظر نشستم تا سوت پایان را کی بزنن
مثل اون دانش آموز تنبلی که چون اصلا بلد نیست وقت اضاف میاره