سلام
فکر کردم هزار ساله نیومدم اینجا
من تو خونه ام
درست مثل مادربزرگ پیری که تو خونه از صبح تا شب تنها می شینه تا یکی بیاد ازش خبری بگیره
من تو استعلاجی ام
و شوهرم به اقتضای کارش صبح رفته و نیومده
نهار تنها
تلویزیون مثل یه ضبط ونگ ونگ کنان
من سرم توی گوشی
تازه نهار را هم از صدقه سری شوهر داشتم که فکر کردم صبح براش بار میذارمببره و از دیشب تدارکشو چیده بودم
٢٢ سال پس از روزی که گوشه ی کتابم نوشتم نیهیلیست هنوز هم انگار مغزم چیزی جایگزینش پیدا نکرد تا بفهمه برای چی هستم؟
برای چی وجود دارم؟ راهم هم برای همین راه نیست، استپه، سکون
و سکونه که میشه مرداب
راستی نگاه کردم از آخرهای شهریور نیومده بودم
حتی انرژی چرت و پرت نویسی اون روزها را هم ندارم
از ماجرای پریروز تو خونه ی پدری با نره خر بزرگ اونجا همین کلماتو می نویسم شاید اگر گذرم خورد و نگاه کردم یادم بیاد چون
حوصله ی نوشتن ندارم