از تالار زدم بیرون و رفتم تو اتاق پرو نشستم

 

دو تا پیر فضول پیله کردن که ما پیریم جوونیمونو کردیم شما چرا نشستی بیرون 

یه مقدار گذشت برگشتم سالن

دوباره فشار روی سینه ام و بغض سنگین تو گلوم 

من دوباره زدم بیرون و تو پرو نشستم 

 

بدترین عروسی زندگیم

بیشترین فشار روانی ای که یادم میاد

هنوزم از پنجشنبه شب هرباریادم یادم میاد سینه ام دوباره بغض سنگین داره

من تو پرو که باردوم رفتم اون پیرها بعد چند دقیقه بیرون رفتن 

و من رفتم جلوی آینه و گریه کردم تا کمی سبک بشم

و باز صبر کردم تا چشما و بینی قرمز شده‌ام مثل اول بشن

و برگشتم 

و وقتی گفتن دیگه رقص آخره خدا را شکر کردم 

 

و وقتی دیدم عروس اصلا متوجه حضور من نشده هزار بار سوختم که پس برایچی تحمل کردم؟ 

دیروز تو بیمارستان هم حالم خوب نبود

و عصر کلی گریه کردم و شوهرم بغلم کرد و گفت تقصیر مامانت بوده نذاشته عروسی بگیریم!!!! 

کمی باهاش موافق بودم اما دیشب بهش گفتم که می تونستیم جوری عروسی بگیریم که مطربی هم نباشه و عروسی هم باشه

امروز هم باز باهاش دعوای شدیدم شد و گفتم شبی اومدید خواستگاری چادر به سر داشتید و چادر برای ما معنی و حرمت داره اگه میدونستیم با وجود چادر پوشیدن دخترخاله پسرخاله با هم می رقصن و جلو داداشای من و عموهای منم می رقصن حتما ازتون در مورداین چیزا هم می پرسیدیم

ما از ترس شما عروسی نخواستیم و اینکه من ازت خواستم تو گفتی نه و هرگز فراموش نمی کنم که فقط وقتی خواهرات ازت خواستن اومدی گفتی عروسی بگیریم و من گفتم برای اونا نمیخوام چون برای خودم نخواستی