سیزدهمین سالگردشه
قرار بود ساعت سه ظهر باشه
همسرم اینجا بود و فهمید
قصدی برای گفتنش نداشتم
همسر را گفتم فردا کی میری سرخاک؟ (هرهفته میره) گفت ساعت دو، گفت ساعتای ده و نیم زنگ میزنه بهم
صبح ساعت هشت و نیم خاله ام_ همون که مشهده_ زنگ زده که ساعت ده صبح باشه
میدونی
حس خوبی ندارم برم ببینمشون
شاید گناهی نداشته باشن در این داستان عدم اطلاعشون از جراحی من
ولی منم حس خوبی بهشون ندارم
به دیدن هیچکدومشون
فکر نکنم بخوام با خانواده ی خودم برم اونجا
چایمو خوردن برگشتم تو رختخواب
دیشب خاله رفته خونه ی خواهرم و از اونجا زنگ زده به ما
بعد مامان فهمیده که خواهرم اونا را برای شام نگهداشتن و از بیرون غذا سفارش دادن
مامان میگفت خوب چرا اینجا نیومدن؟ اینجا میومدن
نیازی به شام از بیرون نبود
همسرم که با دقققت داره به تلفن اونا گوش میده میگه خاله ات مشهده؟
میگم آره
و هیچی نمیگم که میدونم احتمالا داری به چی فکر می کنی؟ به شبی که از بیمارستان برگشتیم به صبحی که رفتیم به اینکه وقت برگشت گفتم یه فامیل اینجا داریم
آره خوب، همه ی کارهای دیگران بده مامان، نه؟ اینکه خواهرم و همسرش اونا را نگهداشتن و خواهرم با دو بچه ی کوچیک و اونم تو شب یهویی دیده نمتونه غذا درست کنه از بیرون شام سفارش داده
خوب اونام برای چشم روشنی گفتن رفتن
ولی خوب این دوره زمونه اگه رفت و آمد بخوای باید هم خرج کنی هم زبون بریزی، یعنی زبون بریزی که منظور جوری نباشی که همش بحث کنی
خووه ی ما ولی همش بحثه
بدبختانه منم همش بحثم
فکر می کنم علامه ی دهرم بشینم بالا به همه موعظه کنم :/
حالا می بینم علاقه ای ندارم برم سر خاک ببینمشون
ولش کن
اگه همسر اومد همون ساعت دو باهاش میرم سرخاک
آخه حالبیش اینه که سرخاک هم که میرم حوصله رفتن تا بلوک پونزده و نشستن سر خاک مخصوصا مادرمادرمو. که دو تا سنگ پایینتر از شوهرش دفنه را ندارم
اصلا بدم میاد نگاه کنم
خدایی این چه نفرتیه از اون زن تو دلم افتاده؟
خودمو درک نمی کنم
حسودیم میشه انگار
به اینکه تو این خونه و خانواده ی خراب، نوک توجهات خودش بوده
همیشه سرش دعوا بود، به خاطرش دعوا بود. که چی؟ مثلا دوستش داشتن و این یکی می گفت این توبی ای که تو کردی اینجاش بد بوده اون می گفت مال تو بدبوده
چون همش خودش می نشست ناله و چس ناله می کرد
حالا همشون برن سر قبرش جمع بشن
جای دیگه که جمع نمیشن
اون بابابزرگ بیچاره ام سرطان گرفت به خاطر دست شکسته ی این، هیچکی نفهمید و سر سه ماه مرد!! کمپلت غافل شدن
فقط پسر کوچیکه می دونست اونم گفته بود بذارم دست شکسته ی مادرم خوب بشه بعد میگم
که تِلِپ افتاد مرد :| سه ماه!
اصلا کسی باور نمی کرد سرطان داشته باشه :|
حالا میری سر خاکش، قبر اون عکسشو اونقدر ریز و بد درآوردن_ خودشونم شاکی بودن از حکاک سنگ بابت کارش_ بعد خیر سرشون ننه شونو رفتن جای کله اشو یه سنگ دایره اضافه برجسته گذاشتن و سنگ سفید گذاشتن و چهره ی بزررررررررررررگ کار کردن و
با خودم میگم
تو هم سنگهاشونم معلومه توجهشون به این بیشتر بوده
وگرنه بابابزرگ من سرپا بود
می رفت و می اومد
همسایه شون می گفت من دو روز پیش تو کوچه دیدمش، یعنی چی مرده؟
هفتاد و شش سالش بود
این مادربزرگم پارسال مرد هشتاد و دو سال
نه میتونست دیگه راه بره، نه نفسی، نه جونی داشت
و من باخودم میگفتم خدا برای چی اینوزنده نگهداشته، بدبخت حوصله اش سر میره که
و بعد کم کم نفرت اومد
اون روزای آخر عمرش
وقتی قرار شد یعنی خودم خواستم برم کاراشو بکنم و مراقبت کنم در حد سرم زدن
و تا بعد مرگش، تا الان که یک سال گذشته، این نفرت همراهمه
خودم این هفته تو اتاق بودم و بیشتر مجبور بودم دراز باشم دیدم چققققققدر حوصله سر ببره
+هی اینجا رو ببین
الان بابا با ماشین اومد و زنشو سوار کرد و رفتن
البته که من رفتم تو اتاق، ندیدم مثل همیشه بیاد سرک بکشه ببینه مثلا دارم آماده میشم یا خوابیدم
خدایی که دل به دل راه داره
راستی یه کدوحلوایی خریدم
چی باهاش پیشنهاد میدید؟
حلوای کدو حلوایی