خوب، من یادمه سال ٨٧ یعنی وقتی دستم تو جیبم رفت، مامان تصمیم به خرید جهیزیه برام گرفت و در حالیکه من با خودم میگفتم آخه من که خواستگاری ندارم، کی میاد منو بگیره مجبوری رفتیم به خرید، و خوب خرید خودش چیز خوب و دلپذیریه البته
جوری که یادمه تعاونی روستایی تو شهر باز شده بود و کشف شده بود و ازاونجا چند قلم جنس خریدیم
و دیشب جهیزیه ای که برخی قطعات الکترونیکش پونزده سال بالای کمدها تبدیل به بخشی از دیوارهای این خونه شده بودن!، به سرمنزل مقصود رسیدن!
مبارکمون باشه ان شاءاللَّه
و چون همسرم خیلی نی نی دوست دارن، نصیب و روزیمون بشه ان شاءاللَّه
راستش وقتی عقب نیسانش وسیله ها را دیدم، انگار بهترین صحنه را دیدم و چون گوشیم باهام نبود درجا به خواهرم گفتم ازش عکس بگیر
امروزم برم برای چیدن
در مورد مبل و پرده و سرویس خواب، بازخورد خوب گرفتم :) دم شوهرم هم گرم که اون خیلی میگه بریم بگردیم، دیشب خواهرم می گفت با خودم میگم همین ن. خوب کاری می کنه وسواس بازی درمیاره، و من ته دلم می گفتم آره جون عمه ت، دق کردم من پای اینا
به خوشی زندگی کنید تو خونه قشنگتون:)