خیلی مسخره است

یه جورایی از زمان مجردیم هم افسرده ترم

 

 

سفره پهنه، در حالیکه غروبه

سبزیها را نیمه تموم گذاشتم و پاک شده ها از ظهر تو قابلمه همینجور تو هال موندن

ظرفها تو سینکه 

چننننندینننن روزه صفحه گاز بسیاااااار کثیفه

تو این یک سال حتی یکککک بار!! گردگیری نکردم

و به قول همسرم تو خونه داروخونه دارم _داروهای اعصاب و نمیخورم، قرصهای پرنترال و نمیخورم، قرصهای تقویتی برای استخونهام و نمیخورم_ و هیچی نمیخورم و این آخری معلوم نیست چی شد که موهام فجیع ریزش پیدا کرد و گفتم به یه ورم

و فقط دلم میخواد روز زود شب بشه و شب بتونم بخوابم تا بگم یه روز دیگه هم تونستم رد کنم 

 

اون وقت خواهرشوهرم خونه ش را نو کرد و عملبای پس کرد و دکسپانتنول بیوتین بعد عملش برای ریزش را مرتب می زنه و با ام اسداشتنش کلی امید به زندگی داره و من 

من نمدونم چی میخوام

و فکر به بچه اعصابمو به هم میریزه 

و این خونه برام خیلی بزرگه

همون گوشه ی اتاق دو نفره با خواهرکوچیکم بس بود برام 

نه وظیفه ی زناشویی ای داشتم

نه نگاه به عنوان تازه عروس بهم بود 

نه مجبور بودم به عنی به اسم بچه فکر کنم 

و نه وسواسم به این شدت فجاعت رسیده بود