سلام

خوبید؟

خسته ام بازم

خونه خواهرم در چند ده کیلومتری خونه ی خودمم

دیشب رفتم خونه خواهرشوهرم 

تنهایی

بار اول بود تنهایی می رفتم

خوب بود 

کمتر از یه ساعت نشستم

 

چند روزه شوهرم نیست

و چند روزه دیگه میاد :'(

رفتم خونه بابام موندم

و بااااازهم مثل همیشه دعوام شد

این بار لحظه ی آخر 

یعنی دیشبم دعوا شد لحظه ی خواب، که بلند شدم لباس پوشیدم تشکم رو جمع کردم که برم خونه ی خودم!!! یازده شب، باز گفتم بگیر بخواب، سعی کن تاب آوری داشته باشی

فکر کن امکانشو نداری بری و باید تحمل کنی _ته دلم می گفتم بچگاه رفتار نکن با اینکه مامانم به بابام گفته بود این خودش خونه داره چرا اومده اینجا فکر چردی از تنهایی خوابیدن می ترسه، این نمی ترسه_

خوب راستش می دونستم آدمی نیستم برای یک نفر تو خونه غذا درست کنم برا همین اومده بودم خونه ی بابام. 

امروز وقت آماده شدن تشکر کردم گفتم دستتون درد نکنه برای این دو سه روز جوابی نشنیدم به جاش:

 لحطه ای اومدم از خونه بزنم بیرون با مامانم دعوای بدیم شد سر چند تا خربزه که شوهرم فرستاده بود و یکیش را گفت برا مادرت و یکی هم برا یه خواهرش و سه تا دیگه مونده بود

مامان گفت یکیشو ببر برا خواهرت و من گفتم باید به شوهرم بگم و دیگه مامان شروع کرد 

گفتم باید زنگ بزنم و گفت زنگ بزن و من جا ندارم نگه دارم و برادرت رفته از خارج شهر از شوهرت گرفته که صد تومن کرایه ش میشده و نه خود خورم نه کس دهم کردی و تو برای یه خربزه باید اجازه بگیری وو و و

خربزه ی بسیار بزرگ سمت شرق خراسان که خیلی تعریفیه 

و منم می دونستم به سوهرم زنگ بزنم هشتاد درصد جواب نمیده

و اعصابم خوررررد که جرا لحظه ی رفتنم میگه و چرا زودتر نمیگه 

مامان هم می گفت خاک بر سرت یعنی تو اون زندگی اندازه به خذبزه ارزش نذاری و باید اجازه بگیری و ماهی فلان میلیون حقوقته نمتونی یه خربزه بدی به خواهرت و و و 

اصل حرفشو قبول داشتم شوهرم آخر هفته میاد و یه خربزه هم زیادمون بود ولی خودش چنننند تا خواهر داره من چمدونم میخواد خربزه ها را چکار کنه، خربزه ها از بارشون بوده 

زنگ زدم و شوهر جواب نداد

منم هر سه خربزه را برداشتم و رفتم خونه خودمون

و خوب پله های ما که زیاده، دو طبقه رفتم بالا _سه بار_ و خربزه ها را تو یخچال خونه ی خالی از سکنه پدر شوهر گذاشتم

 

دقیقا یک ساعت بعد در حالی که پامو گذاشتم تو خونه ی خواهرم شوهر زنگ زد و گفتم خربزه ها را گذاشتم اونجا، گفت یکی می بردی برا خواهرت 🤐

گفتم چند بار زنگ زدم ازت بپرسم حواب ندادی 

 

خواهرم میگه می آوردی فوقش بر میگردوندی گفتم هااا عقلم نکشید ولی الان که می نویسم می بینم که خوب اونجوری خیلی زشت بود

 

 

خلاصه که الان اینجا م

و شب هم می مونم و شیفت فردا را با عصر جابجا کردم که فردا صبح برم