خدایا شوهرم از پنجشنبه رفته

و من شنبه ده دقیقه دیدمش

و الان 

خوب 

واقعا تنهایی بده

مخصوصا که از شنبه تا دیروز خونه بابا بودم و باز هم با دعوا تموم شد و این بار چهره ی بابام جلو چشممه که کارش شده دیدن دعواها و نرسیدن زورش و خجالت از آبروش

بابام تنها کسی تو اون خونه است که آبرو براش خیلی مهمه و خدایی هم آبرومنده

بر عکس مامان دعوا کول که فقط براش برنده شدن و رسیدن به خواسته هاش مهمه و همینم یادمون داد 

و همینم یاد گرفتیم

حداقل چهار تامون همینو یاد گرفتیم

 

خوب مامانم امروز عصر بهم زنگ زد و من سرکار بودم 

وقتی گوشیو دیدم خواستم زنگش بزنم بعد با خودم گفتم تو عزت نفس نداری؟

دیروز دقیقا بهت نگفت دیگه نیای؟ نگفت تو برای خوش گذرونی خودت میری خونه خواهرت نه برای اون، تو خواهر مادر می فهمی؟

نگفت تو با ماهی فلان...

 

بعد گفتم زنگت نمیزنم

لابد برا اون پات و دردش که یه نسخه راحت میتونی مطب بری و از حسیسیت نمیری لابد میخوای فردا برات تو پلی کلینیک اون یکی بیمارستان نوبت بگیرم

همون تو که هرهفته غذای مهدوی درست می کنی و بهترین غذا را میفرستی 

لابد غذای گداها از درد پای خودت ارزشمندتره 

بعدم میای میگی رفتم و خوب نشدم و این دکترها هیچی حالیشون نیست و فلان

درحالیکه دمترهای خوب درمانگاه نمیان، میرن میشینن تو مطب خودشون

نگران نباش من ساعتمو کوک کردم فردا زنگ بزنم

 

 

 

 

 

 

 

حالاتنها دراز کشیدم تو هال، پنکه روشنه و من گرممه

و بالا پشت بوم خالیه 

با همسر صحبت کردم و باز یه روز اومدنشو دیرتر گفت

 

خدایا به سلامت دارش 

و خوب و سالم و زود برش گردون خونه 

آمین