اگه تو خونه ی بابام اونقدر غذا درست کرده بودم یا اونقدر شهامت کسب کرده بودم می تونستم غذامو صبح بار بدارم برم تا ظهر

هم غذای سالم بود هم مجبور نبودم تا پاسی از شب مثل بدبختا بشینم یه لنگه پا تو آشپزخونه 

تازه رب هم از اول بزنم تو غذا که صدبار بهم گفتن به این دستورای اینترنت محل نذار و از اول اگه رب بزنی مرغ دیرپز میشه 🤦

لباس هم خیر سرم شستم

و چون مشکی ها زیاد بود جدا کردم و البته اسکدل الدوله مشکی ها را ریختم دور دوم ماشین و مشکی ها شلوار کارهای شوهرمند

وگرنه اصلا دور دوم نمیشستم همون دور اول مشکی ها را می ریختم الان اینها را از ماشین دربیارم کجاپهن کنم؟! همه ی رخت آویز و بند را لباسها_ نصفشون به خاطر نجسی شسته شدن_ و اون دو تا ملافه ی تخت پر کردن

 

شوهرمم که اولی اومد تو خونه ذید سردم و اخم دارم با خنده گفت اخماتو واکن ولی خودش تا دید چای گذاشتم و نظرشو می پرسم که چای چی بذارم رفت تو سکوت و قیافه :/ و خودم بعد یه ساعت که اومدم تو هال چای بخورم با نه قوری مواجه شدم و مثل همیشه سینی کثیف تو هال وله 😔

دارم فکر می کنم که امروز چققققققدر سرکار خوابم میومد

به این فکر می کنم که دلیلم برای شیفت صبح برداشتن و جنگیدن به خاطرش چی بود!

به این فکر می کنم که وقتی میام تو خونه خواب ندارم و استراحتم هم که همش اعصاب خوردی با خودم ونشخوار و نگاه به کارهای عقب افتادمه 

 

خوب لباسشویی خاموش شد 

خدایی کجا پهن کنم...