خوب من یه عالمه متن نوشتم بعد یادم رفت ذخیره کنم 

با اینکه گوشیمو کسی برنمیداره و شوهرم هم زیاد سر در نمیاره من هنوزم برای روز مبادایی که گوشی دست کسی بیفته صفحه ی بیان را تو مخفی ها باز می کنم

 

آمد خواهرزاده مه

چهارمی 

بچه ی دوم خواهر اول 

خواهر اولین نوه 

همون که خیلی براش ذوق داشتیم 

و حالا 

من تهی ام 

مثل همه ی بخش های دیگه ی زندگیم 

 

درسته که چهارمی مثل اولی نیست 

اما اینکه دیگه اصلا رغبت نکنی بغلش کنی یا حتی نگاهش کنی یا حتی بهش فکر کنی... 

دیشب با همون الی رفتم خیابون 

اگه منو ببینید فکر می کنید گدا هستم 

اینقدر لباسام مزخرفه

از شوهرم کم نمیارم 

اونم اینقدر لباساش گوهه که خدا میدونه 

شاید اونم مثل من فکر می کنه که خوب که چی

که چی که لباس گرون و خوب بپوشه 

من خودم فقط دنبال راحتی و خنکی ام 

و وقتی یه لباس حتی چرند دارم که کارمو راه میندازه دیگه لزومی نمی بینم برم خیابون و بگردم و بااااااز چشم بازار را با خریدهای افتضاحم دربیارم

 

 

راستش من برای خودم ارزشمند نیستم

دیشب رفته بودم دنبال مانتو

چون یه عروسی در پیش داریم 

چون گاهی یه فامیل ممکنه آدمو ببینه

چون تو مزون ها که میرم برای لباس، فروشنده ها اصلا تحویل نمی گیرن 

مزون هم چون خانواده ی شوهرم هییییی گوشه میدن و خودشون رفتن پارجه خریدن میرم 

وگرنه از یه جای ساده لباس کرایه می کردم 

 

 

 

هی من حوصله ندارم بقیه ی پست رو بنویسم :/

فقط اینکه مانتو نخریدم

عوصش با اون اولی که رفتم خیابون یه تیشرت شلوار تو پاچه ام کرد