گفت برای وسواست برو دکتر 

و من اون کیف بزرگ دارو رو نشونش دادم

قضیه اینه که من به خاطر حرف اون نیست که دیگه دارو نمی خورم

مسئله اینه که من دیگه به هیچ چیزی باور ندارم

نه دارو نه مشاوره نه دعا نه حرم نه اربعین نه میلاد نه وفات نه شهادت نه هیچی دیگه...

 

 

دیگه مغزم به هیچی اعتقاد نداره هیچ باور و ایمانی جز اینکه زندگی من روشنی و خوشبختی واقعی قلبی را نداره _دقیقا به خاطر وسواسم و افکار خرابم_.