شب بود و من بیدار بودم

ظهر دیروز سونوی کنترل گفتن زیر دو سانت مونده و من مرخصم

رفتم خونه مامان و دلم پیش شوهرم بود نگو حس ششم بود که اونجا واینستم

راستش حالا که زندگی مستقل دارم و البته متاسفانه رفتارم تو خونه ی خودم دقیقا مثل مادرمه_ خیلی دلم مخخخخخصوصا برای بابام می سوزه که اونجاو کنار مامانم زندگی می کنه چون خواهر برادرای جوونم قشنگ از خجالت مامانه درمیان ولی بابام هرجقدرم به بحث و سروصدا باشه ولی هم پیره و هم دیگه کشش نداره

دیشب با مامان دعوام شد و زدم بیرون و اومدم خونه 

در حالیکه شوهرم می دونستم امروز میره و تا آخر شب فردا برنمی گرده 

یعنی تنها بودن بهتر از اونجا بودنه 

 

لرز شدیییییید اسهال وحشتتتتناک استفراغ کوبنده گلو درد خشششک شدن ناجور مخاط ها، گرگرفتگی :| و تعریق و نهایتا خدا را شکر که ساعت دو نیمه شب دفع شد و عجیب بود که درد در اون لحظه نداشت

ظهر فردا پس از سونو ترخیص شدم و زندگی معمولی شروع شد 

و همونطور که گفتم همچنان سر حرف خودم هستم که اصلا دلم بچه نمیخواد 

استوری کردم دلم نمیخواد سالها بعد چرا_هایی که درباره ی بودنم تو دنیا دارم را_ کسی دیگه بپرسه