برای انجام هرکاری، یه «خوب که چی» ِ بدی دارم
تازه وقتی خودمو مجاب می کنم انجامش بدم بازم اون «خوب که چی» ولم نمی کنه
دیشب تو خیابون راه می رفتم و آروم نمی شدم
چون متوجه شدم هیچی ندارم
شاید ی گوش لازم دارم که از صبح تا شب براش ور بزنم
ورهایی که هرگز تموم نمیشن
کاش با ور زدن تموم میشدن
اما نمیشن
آبرنگ خریدم تو خونه ول هست تو قفسه کتابها
قلم نی و دفتر خوشنویسی هم
طناب خریدم بالای کمد ول هست
بادبادک عقب ماشین خواهر ول هست
سه تار زیر تخت ول هست
دیروز هم رفتم بیست تومن دادم به آزمون تعیین سطح زبان
و نمیرم
اصلا چرا رفتم؟
رویای معلمی زبان از بین رفته
اصلا حسی نسبت بهش ندارم
تو اینای بالا شاید برم سراغ آبرنگ
چون هنوز بهش دست نزدم ولی بقیه را یبار امتحان کردم
و ته خواستنم همون یباره
چون می بینم ذوقشو ندارم
من د ر بهترین حالت روحی روانیم فقط ذوق گرفتن دارم
امروز روز جهانیمون بود
حتی یه استوری هم نذاشتم
به نظرم بینهایت مسخره اومد این کار
من همکارامو از فالوری خودم حذف می کنم و تک و توک نگهشون داشتم فامیلها را هم راه نمیدم
دیگه چرا باید استوری کنم؟
عوضش امروز درد داشتم
درد اینکه واقعا عین حقیقته که من خیلی خیلی خرم و فقط چهل میلیون تو حسابمه که اونم از وامه!!! چهل میلیون از یازده سال شیفت رفتن 😑
و حالا که دیگه امید به ازدواج ندارم امید به داشتن زندگی مستقل هم ندارم چون پولشو ندارم
وقتی بچه بودم دخترداییهای مشهدیم یبار تو خونه ما با ماها خواستن بازی کنن
من اصلا این بازیو بلد نبودم
یادمه دختردایی گفت من میشم مامان
یادمه داشت یه کارایی می کرد که من فقط تماشا می کردم (و اگه من مامان بودم احتمالا بلد نبودم که باید اون کارا را بکنم) بهم گفت تو بشو بابا
یادمه فقط نگاه می کردم و فکر می کردم خوب الان باید چی کار کنم
و هیچ کاری نداشتم بکنم و به نظرم بازی ای اومد که من بد نیستمش
و این سوال و این بلد نبودنها در تمام عمرم تکرار شد
کاش بلد بودم
امروزم تصاویری از گذشته جلو چشمم گذشتند
هر حرکتی که میخوام بزنم
کمترین تکونی که می خورم اولش ترس برم میداره