سرباز بیمار

وقتی به مرخصی میاد و بعد سردرد میشه و از شدت سردرد بستری میشه و بعد هیدروسفالی از آب درمیاد (بطنهای مغزی پرمایع) که باید عمل بشه و تو مغزش وسیله بذارن

😔😔😔😔😔😔😔😔

الهی به حق علی که عملش با موفقیت انجام شده باشه و بعدها هم بندی خرابی عفونت یا هیچی نگیره و به زندگی عادی و نرمال برگرده ان شاءاللَّه

آخ که لحظه ی آخر وقتی خواستن رو برانکارد آمبولانس بذارنش و ببرنش و یهو یکی گفت کُده؟ و لحظه تحویل شیفت بود و برگشتم و دیدم بابای پیرش پشتشو کرد و دو دستی زد تو سرش (باباهه رو به من بود) همه با کده؟ برگشتن نگاه کردن و ساکت شدن و بعد گفتن تشنج کرده و نفس راحتی کشیدم که کد نیست

آخ از اون چهره ی پدرش

آخ از اون استرسی که به قلبش وارد شد

آخ از اون نگرانی که دکتر بهشون گفت

آخ از اون دستی که کوبیده ‌شد

 

 

 

چند روز پیش بچه ای هفتاد و شش روزه که ان شاءاللَّه الان بزرگتره را آوردن، بی حال و ساکت و خواب

پدر مادرش گفتن فقط ضربانشو بگیرید اگه بالا بود می بریمش مرکز استان

و چست لیدها رو میخواستیم بهش بزنیم باید قیچی می کردیم و باباش طاقت نداشت و میگفت زود باشید فقط

و زدیم و وای از اون ثانیه ای که خودم چشمم به مانیتور افتاد

اون خطهای تیزی که نه تنها مانیتور که سقف آسمونو میخواست پاره کنه، دویست و شصت ضربه!

و پدر و مادر و یه زن دیگه که باهاشون بود و منطقی اما به شدت مضطرب بودن را آروم کردیم که بابا خطرناکه دو ساعت تا مرکز استان راهه و شانس که سوپروایزر بود و از بچه ی اونقدری با همچون %ربان قلبی که رگها رو هم خوابه مگه میشد رگ گرفت؟! و من دقیقا برای همین داشتم میمردم از ترس و از به دردنخوردنمون

و نهایتا بچه را با آمبولانس فرستادیم بیمارستان اطفالمون و فوق تخصص قلب اطفال هم الحمدللّه تو شهرمون داریم

واون بچه دارو یا شوک میخواست و هر دو رگ و هردو در اسرع وقت

و سوپروایزر پای تلفن به بالادستیش گفت نمیشد دیگه و من تا حالا کسیو اینجوری بین بیمارستان نفرستادم اما اگه منتطر رگ گیری می‌شدیم (و من ته دلم گفتم ممکن بود بمیره) و بعد دوستم گفت یکی گفته بچه را با فلانی _ یعنی من_  می فرستادین (دو نفر از همکارها باهاش رفتن، معمولا یه همکار میره) بعد دوستم که دیده بود من سر زنگ زدن به قلب اطفال که یه سره مشغدل بود و تهشم جواب نداد چقدر حرص خوردم و جوش زدم و سر اینکه اون بچه را نمتونیم کاری بکنیم و سر لینکه چققققدر قلبش زیاد میزنه و اینکه چققققدر من جوشی و استرسی هستم گفته بود اگه فلانیو میفرستادید سکته می کرد و گفتم آره به خدا سکته می کردم

چند روزه گذشته و من هنوز یادمه

دوتا پزشکامون می گفتن چیزی نبود وضعیتش پایدار بود برا بچه و نوزاد 130تا میزنه تا 140 تا، گفتم باشه خوب این دو برابر میزد و تا کی میتونست دو برابر بزنه؟ و ما که بدون رگ نمتونستیم کاری براش بکنیم

😭😭😭😭😭😭

گفتن درمان داره اما باید سنش بالاتر بره فکر کنم درمان جراحی

 

 

خدایا هنوز دلم پیش اون سربازه 

خدایا به حق عزیزان درگاهت 

به حق آه دل اون پدر که چهره ی زحمت کشیده ای داشت 

خدایا همه ی بیماران رو 

همه ی بیماران رو شفای کامل، کامل و کامل بده

و این سرباز رو هم شفای کامل و فوری بده، درمان بدون عارضه و به بهترین شکل

یا ارحم الرّاحمین

 

 

التماس دعا 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ن. ..

اشکهام سر قبر دو برادر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ن. ..

مشاور خانم

دو تا خواهرهامو شانسکی فرستاده بودم اینجا تا اینکه سر مسائلی که نمی خواستم با آقای روانشناسم صحبت کنم اومدم پیش این خانم

 

و چه احساس خوبی ازش گرفتم

از این خانم دکتر روانشناس

شاید واقعا نیاز به یک همجنس خودم برای یادگیری و راهنمایی داشتم

 

خدا کنه بتونم درست بشم

 

 

در جلسه دوم به من چیزی که گفت به زبون عامیانه ای خودمون میشه: این ره که تو می روی در زندگی مشترک به ترکستان است

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

سینوزیت

داشتم سفیکسیم می خوردم که رفتیم برا روز ملی عطار

و

بله با چشمهای چرکی از خواب بیدار شدم متوررررم

 

الان نفازولین نیم ساعتیه انداختم خیلی بهتر شدم کاش از صبح به دکترمون می گفتم

سردرد شده بودما :|

برم سیپروفلوکساسین هم از داروخونه ی بیرون بگیرم، اینجا که نداشت

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ن. ..

اعصاب خرد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ن. ..

یا کریم آل اللّه یا وجیها عنداللّه

وسط ماه خدا قشنگترین ماه اومد 

تولد کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی جان مبارک

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ن. ..

رسیدنم به خیر

هفته دوم عید رفتم سفر یعنی دو نفری رفتیم سفر

خوش گذشت ده روز شد خسته شدیم

خیلی شهرها را دکی کردیم و برگشتیم

بقیه شم بپرسید تا بگم :)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ن. ..

سحری پزون

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب ن. بیان بدینوسیله اعلام میدارم تا آشپز شدن راه زیادی دارم

شب اول ماه را برنج کته ای که شور شد و کتلت پختم که نمدونم چرا کتلتهام مثل همیشه ی خونه ی خودمون نشد :/

 دیشب هم ماکارونی پختم که شانسم افطاری زیاد نخورده بودم دوزاده شب گشنه ام شد اومدم بخورم دیدم سفیده! هم رب زده بودم هم تو آب ماکارونی و سس هر دو زرچوبه :|

خلاصه دوباره رب و زرچوبه تفت دادم به ماکارونی اضافه کردم تا بنده ی خدا شوهرم ته دلش منو فحش نده

 

 

دیشبم رفتم خونه مون هررررررررررررررچی لباس داشتم رو ریختم تو چمدونم و آوردم خونه همسر (پدر همسر)

تا کی قسمتمون باشه رسسسسسسسسما شروع کنیم در خونه ی خودمون زندگیمونو :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ن. ..

میگه شاید شاید نیست، شاید یه سورپرایزه

وقتی میگی شاید این کار را بکنم دوپامین میره بالا 

چون مغز دوست داره سورپرایز بشه

حالا اگه این شاید عملی نشه، مغز یه شکست روحی می خوره

 

 

میگه گاهی از کنار خیلی چیزا بی اهمیت رد میشیم و دقت نمی کنیم که کار درست یا رفتار درست کردیم یا نه، و فکر می کنیم حال خوبمون کافیه، اما باعث میشه یه چیزایی را از دست بدیم که ممکنه دیگه هیچ وقت تکرار نشن

میگفت جوری زندگی کن که باید

می گفت جوری که درسته

 

 

 

 

حالا اون اولی و دومی را قاطی کنی میشه حال خراب امروز من 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

صبح روز عید

دلم رگفته

و حوصله نوشتنشو ندارم

اونقدر دلم گرفته که حس می کنم تبریک عید گفتن به همکارا چرت ترین کار ممکنه

نشستم سرجام

نرفتم اتاق های دیگه احوالپرسی کنم

نگهبان میگه چقدر گرفته ای

من دختر دیروزم؟ که با اونننننننننننن همه انرژی از اینجا زدم بیرون؟

نه

من الان یه دختر بازنده ام که صبح عید اومده سرکار

اونم خیلی دیر

و ظهر نمی دونه شوهرش میاد یا نه

و حوصله هیچیو هم نداره

و دلم میخواد بنویسم

ولی سیستم سرکارم هست و با کیبورد هی صدا میده و میترسم بغل دستی بفهمه

اگه رفتم پایینو گوشیو برداتشم شاید نوشتم

 

اتاق احیا کنارمه

همزمان با ورودم آمبولانس یه مرد را آورد

خاواده اش پشت در با استرس ایستادن

پسر نوجوون را دارم میبینم از لای در به داخل نگاه می کنه

من جزو گروه احیا امرزو نیستم

امیدوارم روز عیدشون و عید نوروزشون به خیر بگذره

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ن. ..