۵ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

لعنت به تو تلویزیون

هیچ گوهی نمیخوره تو‌ش جز سیاست تبلیغ ازدیاد نسل

برید خفه شید برید رو هم بمیرید لعنتیا

کونی ها 

اح

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. ..

لعنت

خونه ی کثیفم

کمد آبدارخونه ای که همکارم گفت چقدر کثیفه مال کیه؟ و من که به نظرم کثیف نبود

کمد رختکنی که کلید نداره و یه طبقه ی کج توشه که امروز میله ش رو هم بردن و رییسم گفت کمدتو دیدم اون چه کمدیه

خوب

خودم چی ام؟ یه شلخته کامل

گازمو ببینید فرار می کنید از سوییتهای خوابگاهی ریده تر، سوخته، چیزایی که سررفتن سوخته شدن و به استیل ها چسبیدن

آشپزخونه کثیف هال کثیف اتاق کثیف

خودم از این حموم تا اون حموم صورتمو نمی شورم

مسواک نمی زنم

لباس نمی خرم

شورت و ستین هام همه کهنه و مندرس 

لباس خونه ایهام هم همینطور 

لباس بیرونی هام هم بهترینهاشون معمولی ترین لباس های ملت، در حد کلاس پایینهای جامعه

موهام مگه کچل نشد؟ و از سرما و سینوزیت مدام کلاه گرررررررم سرم میذارم و باز فرتی چرب میشه و از وسواسم حموم نمیرم و چربی و کچلی بیشتر میشه 

 

 

 

 

خوب، من انتظار دارم شوهرم به چشم معشوقه نگاهم کنه یا کلفت خونه و کارراه اندازش؟ حتی اگه تو چشم خودم شوهرم یه لحشور باشه

 

 

 

پ. ن. : هنوز اون لعنتی که اون بالا نوشتم برای لک بینی لامصبم بود! 

اینم پست شب جمعه ای ما

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. ..

بسیار کثیف و بوگندو

واقعا امیدوارم که امروز بند بیاد 

امروز ده روزمیشه و اگر مادر عزیز خاک بر سرم باز راه نمیفتاد برای من حکم شرعی بده شاید هم دیشب حموم می رفتم ولی از وقتی گفت سر ده روز غسل داره _نه مشهد میرم نه نماز ولی خوره ی غسل داشتن به جونم میفته_ یعنی باید منو ببینید موهام چرب وحشتناک شده صورتم چرب شده که فکر کنم باز قارچ گرفته آخه تو این چند روز صورتمو اصلا نشستم یعنب حتی از خوتب بیدار شدم آب نزدم خوب البته این کار همیشمه، خیلی قدیما که وضو می گرفتم صورتم آب می خورد ولی مثلا شوهرم هر روز صبح صورتشو صابون می زنه. 

نوار بهداشتی هم خوب مجبورم بذارم از حد پد بیشتره ولی نوار هم یه روز کامل و حتی بیشتر طول می کشه پر بشه که همین خودش باعث یه بوی وحشتناک میشه

 

خوب حالا نمی دونم اینا باعث حس پوچی در من شدن یا حس پوچی باعث اینها شده

شوهرم با حانواده اش که رفت و آمد فعلا نداره میخواستم هفته آخر آذر دورهمی با خواهرهاش بگیرم که اونم با ماجراهایی پیش اومده دل و دماغ ندارم

خانواده ی خودمم که نمیاد 

رسما آدم افسرده میشه 

صبح گفتم خواهرم گفته یه روز بیاید منم فردا آفم بیا بریم گفت نهگفتم هم نشهد میریم هم خونه ی اونا گفت نه 

بحثمون شد گفت مشهد می برمت گفتم نمیخوام خونه ی خواهرمم می خوام

اون رفت و من خوابیدم تا الان!

خوب این زندگیه؟ الان بیدار شدم سرم تو گوشی

من که میدونم ملت تو پاییز زمستون ها خونه هم میرن تا افسرده نشن 

شوهرمم هر روز ماشاءاللّه تا پل هوایی به هر بهانه ای میره 

منم که ولم

بهش گفتم مجرد بودم خودم می رفتم خونه خواهرم الان دست خر بالا سرمه نمیشه تنها برم 

اون روزبا حواهرم حرف میزدم به خدا نمیخوام حسودی کنم ولی مثلا داشتم با افتخار می گفتم شوهرم در مجموع خوبه و تو ذهنم نمره هشتاد میدادم که یهو خواهرم گفت به شوهرش نمره بیست میده 

بیست

میدونی یعنی چی؟ یعنی با هم بحث ندارن یعنی شوهرش تو خونه کمکشه یعنی درکش می کنه یعنی از لحاظ جنسی با هم هماهنگن

من ولی وقتی خیلی خوشحالم به شوهرم شونزده میدم و هنوز کلی هم خوشحالم از بس که همه جای زندگیم به کم قانع بودم، هیچی نصیبم نشد 

کاش شوهرم میومد مشاوره

 

هعی... crying​​​​​​

اون شب اومد تو رختخواب داشتم گریه می کردم درازمشید گوشی دستش گرفت 

دلم میخواست منفجرش کنم از اتاق انداختمش بیرون 

بعد صبح با یه بغل و چهار تا حرف چرند پرند باید _مجبورم_ برگردم به روال عادی زندگی

😔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. ..

تموم شد، آغاز زندگی عادی

شب بود و من بیدار بودم

ظهر دیروز سونوی کنترل گفتن زیر دو سانت مونده و من مرخصم

رفتم خونه مامان و دلم پیش شوهرم بود نگو حس ششم بود که اونجا واینستم

راستش حالا که زندگی مستقل دارم و البته متاسفانه رفتارم تو خونه ی خودم دقیقا مثل مادرمه_ خیلی دلم مخخخخخصوصا برای بابام می سوزه که اونجاو کنار مامانم زندگی می کنه چون خواهر برادرای جوونم قشنگ از خجالت مامانه درمیان ولی بابام هرجقدرم به بحث و سروصدا باشه ولی هم پیره و هم دیگه کشش نداره

دیشب با مامان دعوام شد و زدم بیرون و اومدم خونه 

در حالیکه شوهرم می دونستم امروز میره و تا آخر شب فردا برنمی گرده 

یعنی تنها بودن بهتر از اونجا بودنه 

 

لرز شدیییییید اسهال وحشتتتتناک استفراغ کوبنده گلو درد خشششک شدن ناجور مخاط ها، گرگرفتگی :| و تعریق و نهایتا خدا را شکر که ساعت دو نیمه شب دفع شد و عجیب بود که درد در اون لحظه نداشت

ظهر فردا پس از سونو ترخیص شدم و زندگی معمولی شروع شد 

و همونطور که گفتم همچنان سر حرف خودم هستم که اصلا دلم بچه نمیخواد 

استوری کردم دلم نمیخواد سالها بعد چرا_هایی که درباره ی بودنم تو دنیا دارم را_ کسی دیگه بپرسه

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

فکر کنم دیگه باید بگم و فکرکنم باید بپرسم

باید بپرسم خدایا چرا؟

آره خدایا چرا همش برای من درگیری فکری های بی سرانجام اعصاب خرد کن تحلیل برنده ی فرسایشی _ و نه رشددهنده _ درست می کنی؟

 

بیست و سه روز تو خونه بودم

بیست و سه روز بشین که یه چیزی تو وجودت میخواد جوونه بزنه 

حالا از سه شنبه متوجه شدم که جوونه نمیزنه و مرده 

باز برو دنبال جوشونده های تلخ و بپر بپر 

تا صبح پنجشنبه جوشونده خوردم و دیدم آب ازآب تکون نمی خوره 

باز رفتم ماما سنتی اونم گفت نمدونم والا 

باز تاامروز هیچ کوفتی نخوردم 

و الان پس از فکرهای فراوان به این نتیجه رسیدم که همون ماماسنتی هم سن اون جنین را با آخرین سونوی من یکی گفت که از سن بارداریم کمتره 

دوباره جوشونده را دوبار غلیظتر درست کردم و یه ماده دیگه هم زدم دکترم گفت اگه تا یک هفته _میشه دوشنبه _ نیفتاد برو اورژانس مامایی

می ترسم کلافه م عصبانیم همزمان خوشحالم که بچه ای در کار نیست و از شر مادری و بچه داری و تمام چیزهاییکه در زندگیم در جایگاه بچه تجربه کردم و حالا قرار بود جایگاهم عوض بشه در امانم

فقط یه بغض دارم که خدایا چرا و خدایا که چی؟

اگه برم و به کورتاژ برسه چی؟

راستی همه ی دنیا خبر دارن حتی خواجه حافظ شیرازی 

crying

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..