باز بارونههه، بارونه، با... رو... نه

و همین دیگه

 

قرار بود امروز ساعت ده برم ژل پولیش ناخن 

اما همش دو دل بودم و با اینکه ساعت را هشت و خورده ای کوک کرده بودم و بیدار بودم، ساعت نه پیام دادم که شرمنده نمتونم بیام

و تو واتساپ هم کپی کردم که ببینه 

و ایشونم ویس داد و منم دیگه ویسشو باز نکردم :/

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

دو سورونج و چندین سوزن!

امروز حالم بهتره

با اینکه فشارم پایینتر از دیروز بود 

و با اینکه بعد سرم زدن به شیفت برگشتم 

شاید چون یه نهار حسابی خوردم 

نمی دونم 

واقعا احتمالش هستا 

چون دیروز از سرم که برگشتم خونه، با دیدن ماکارونی لعنتی لب نزدم 

تمام روز را تا شب خواب بودم

اما امروز، از یه آشپزخونه غذا گرفتم

دانشجو تو شیفت داشتیم

و کلا دو بیمار بهم خورد 

 

بعدم که اومدم خونه پس از ده روز یا بیشتر، چهارده روز، دل را زدم به دریا و زنگ زدم به خواهرم تا با علی حرف بزنم 

واقعا می ترسیدم جواب نده 

اما جواب داد و با دیدن تصگیر علی از خوشحالی جیغ زدم 😍😍😍

بعدشم من و خواهر کوچیکه این طرف و اون و علی هم اون طرف با هم رقصیدیم

گرچه خواهرم هنوز با من سرسنگینه 

ولی دلم با دیدن علی حالش جا اومد :)

 

 

سورونج هم تلفظ خنده دار ماهاست به سرم 

سوزن هم که به آمپول پیرزن پیرمردها میگن

معده ام داغون شده آقا... داغون!

دقیقا به خاطر ماجراهایِ از اول دی! 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

خاطره ها

بعضی خاطره ها، حتی اگه همه ی احساسشون هم از بین بره، بازم تصویرشون می مونه

خاطرات سال نود و دو، از اونان

لذت بخش های بزرگی که بعد تبدیل به دردهای بسیار شدید شدن 

و پس از سال ها، یه تصویر ازشون مونده

تصویری که دیگه حسی از لذت یا درد به همراه ندارند و فقط اگر بهشون فکر کنی و تعمق کنی، حسرت را احساس می کنی 

حسرت، بزرگترین و عمیق ترین اندوه دنیاست 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

امروز دیر نرسیدم

امروز شاید تنها روزی در سال بود که دیر نرسیدم

نمی توستم تو خونه بمونم 

بدون آرایش

بدون ص بحانه و نهار 

و الان توی ماشینم تو حیاط بیمازستانم 

بیشتر از شیفتم موندم 

برای یک همکار 

که شاید امشب در شب چلگی بوده

الان تو این سرما نشستم و دارم فکر می کنم که اصلا لم نمیخواد به خونه برم

خونه ای که با همه ی وجود، مادر تو رو به بیرون پرت کرده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

خدایا منو از بین ببر

خدایا لطفا اگه قراره واقعا من خواهر کوچیکم را بدبخت کنم، هرچه زودتر منو از بین ببر

چون من اونقدر ک...کشم که از این خونه نمیرم

آمین 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ن. ..

یلدا

نام نویسی کردم با تخفیف برای یه برنامه ای تو یه مجموعه ای به مناسبت شب یلدا

هشت نفر نامنویسی کردم 

خودم و خواهر کوچیکه و برادرام

بعد دو خواهر دیگرم و بچه هاشون 

لحظه آخری بودم و تخفیفشون همون موقع بود 

گفتم خواهرمو مطمئن نیستم و الانم نیمه شبه 

قرار شد پولو بپردازم و تا فردا شبش خبر بدم 

برادر کوچیکه از همون شب یا فرداش، بیمار شد

سرفه و سردرد و بعدشم تب :/

سرم زدمش چون تبش بالا بود 

 

خواهرام هیچکدوم نخواستن

مامان علی که کلا باهام قهره 

مامان فاطمه ساداتم گفت نفری ۴٠ تومن گرونه :/

اونا را کنسل کردم

دیروز عصر سرکار بودم شب که شد برادر بزرگم زنگ زد که سرفه دارم

بله :/

دیشب اومد دکتر و حالش بد نبود فقط سرفه داشت 

گفت سرفه م خشکه 

دکترم دیفن کامپاند و سیتریزین داد

 

حالا الان با صدای ناله ش بلند شدم 

میگه سرفه می کنم همه ی بدنم میخواد از هم کنده شه 

کجا؟ وسط هال

مامانمم با یه لایه ماسک کنارش نشسته

تازه همین مامانم خونه ی خواهرمم رفته (فردای مریض شدن اولی) برای نگهداری بچه ش 

الان داشت با خواهرم تلفنی حرف میزد و فهمیدم بچه ی اونم مریضه :/

من و خواهرکوچیکه تو اتاق غذا میخوریم 

به کوچیکه گفتم نیری بیرون فقط ماسک بزن 

بابام دیشب تو هال بدون ماسک بود 

پریشب وقتی گفتم چرا بی ماسکی گفت مشکلی ندارم 

الان برادر بزرگه میگه اون یکی سرم زد که خوب شد نه؟ میگم اون تب داشت که سرم زد :/

در و پنجره ی هال بسته 

و بوی اسفند هال را برداشته

می ترسم با باز کردن در هال فحش بخورم 

یک کوچولو بازش می کنم و میام تو اتاقم 

و پنجره ی اتاقم رو باز می کنم و درشو می بندم 

مامانم داره مایعات گرم و جوشانده میده به برادرم 

ولی الان در شدت سرفه ی اون، بهش میگه بیا آب نمک غرغره کن 

داداشمم یک سره آی آی آی آی 

با هر نفس :/

خونمون اینقدر برام ناامن شده که دیشب از سر کار اومدم صورتمو نشستم

چون نه از سرویس بهداشتی دلم برمیداره نه از ظرفشویی آشپزخونه 

و با همون وضع به زور خوابیدم 

امروز عصرکارم و شب همه خونه ی دایی وسطی برای یلدا دعوتن 

نمیدونم میخوان چکار کنن 

من که نمیرم، گناهه به نظرم 

فردا شب هم فقط منم و خواهرم که اگه خدا بخواد و قسمتمون باشه به اون مراسم برسیم :|

 

یادمه پارسال هم خونه خودمون میخواست خواهرم بیاد چون داداشم مشکوک بود کنسل شد 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

داداشم با سردرد و سرفه رفت دکتر

شب فاطمیه رفته هیئت پای سخنرانی سخنران محبوبش 

 

 

 

خدایا همه جا آبی و زرده 

رحم کن 

:/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. ..

سلام از پایان روزهای پاییزی

اینستا شده رور و شبم 

برای همین اینجا نیستم 

البته اونجا هم نمی نویسم 

استوری میذارم بیشتر 

یه همکار آقام میگه، پیج شما مثل بقبه نیست 

یجوریه

گفتم دخترونه نیست، آره؟

گفت آره 

 

یکی دیگه هم همینو گفته بود 

یه آقا 

که تو خاصی

دخترای دیگه از چیزایی که تو حرف میزنی حرف نمیزنن 

از چیزایی که تو حرف نمیزنی حزف میزنن 

خخخخخخ 

دختر نیستم می بینید؟

امشب به خواهر کوچیکم گفتم تلاش کن دخترونگی خودتو حفظ کنی 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

تمرینِ بودن در لحظه با ٢٠۶!

اینجا با اجازه تون برف بارید

شیک و مجلسی 

عصر پس پریروز، اول ابر شد، ابر و ابر و ابر 

سپس توفان شد و پس از اون بارون آغاز شد

من توی اتاق بودم و شاننننسی خواهرم که برعکس من برای سرویس بهداشتی از حیاط استفاده می کنه نه از اون که تو ساختمونه، جیغی کشید و من رفتم روی بهارخواب و به صدای بارون که روی برگهای زرد پهن شده تو باغچه می ریخت گوش دادم و تلاش کردم صدای مامان را که داشت از بودن بی نمازها تو خونه ش شکایت می کرد را نشنوم

بعدش اومدم تو اتاق و چند دقیقه بعد صدای بابا را شنیدم که اعلام کرد داره برف میاد 

فرداش ٢٠۶ ِ جان توی کوچه زیر برف بود و من اول برف پاک کن زدم بعد گفتم یه عکس بگیرم، بعد از خودرو پیاده شدم و اومدم وارد خونه شم و گوشیو بردارم که دیدم بابا برفها را پاک کردی از چی میخوای عکس بگیری؟ :)

 

امروز ظهر پایان شیفت داشتم توی حیاط بیمازستان به سمتش میومدم_ خودرویی که یه صدای اضافه پیدا کرده و از جوونی دراومده_ که متوجه شدم یه تیکه رو زمین گُله به گُله برگها را جارو زدن و جمع کردن _ درست مثل یه کتاب رنگ آمیزی تو کودکیم _ و بعدش متوجه شدم که جلو شیشه ی جلو خودروم قسمت اتصالش با کاپوت، پر از برگه

برگهای زردی که از درخت ریخته بودن و یه ردیف خوشگل درست کرده بودن 

چیزی شبیه به تزئینات خودرو ِ عروس 

دورش روی زمین هم پر از برگ بود 

با خودم گفتم چه عکس-لازمه این صحنه

ولی من گوشی نداشتم 

تو این دو سال کرونا به اندازه ی انگشتان یک دست با خودم گوشی نبردم 

به دفتر پرستاری نگاه کردم _ کاش یه آشنا ببینم و گوشی اش را قرض بگیرم

به سمت دفتر راه افتادم اندازه چند خودرو باهاش فاصله داشتم 

یه آقا زد بیرون 

منو میشناخت ولی خدمات بخشی دیگه بود

از دور پرسیدم کی دفتره؟ گفت خانم ز. 

خانم ز. معاون سابق بخشمون بود با هم برای نام نویسی پرستار کاروان کربلا یه سفر رفته بودیم تهران 

خوشحال رفتم بالا 

ترسیدم ضایعم کنه، گاهی یه تیکه های ضایع کن بهم میندازه 

اما وقتی گفتم برگ ریخته و اینا، خوشش اومد 

نتیجه شد اینکه دیدم تو باغچه ی کنارشون پررررررر از برگه و از خانم ز. عکس گرفتم 

قرار شد تو واتساپ برام عکسها را بفرسته 🍂🍁🍂🍁🍂🍁

اما زیبایی ها به همینجا ختم نشد 

خوب، راستش یه هفته پیش هم زیر یه درخت روی هممممه ی کاپوت خودروم برگ ریزون بود و من پاک نکرده بودم 

امروز هم اون برگ های چنار را اصصصلا برنداشتم و همونطوری روشن کردم و راه افتادم 

با دنده ی دو 

با سرعتی ملایم 

و رقص برگهایی که هر از گاهی تصمیم می گرفتن خودشونو بدن به دست باد و از روی شیشه ی جلوی من یهو پرواز کنن را می دیدم و تلاش کردم تو لحظه بمونم 

نتیجه این شد که صدای خش خش برگهای ریخته شده تو مسیر را زیر لاستیکهاشم می شنیدم 😁😄

تمرین بودن در لحظه ی بسیار قشنگی بود 

و برای همین خواستم اینما بنویسمش تا 

بماند به یادگار 🍁🍁🍂🍁🍂🍁🍂

برگهای این سری، چنار 

و برگهای اون سری هفته ی قبل هم دقیقا از همینا 🍂 بودن 

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ن. ..

تولدم مبارک

بر طبل شادانه بکوب 

 

دیشب مافین مجبور شدم برای گروه درمانی به مناسبت تولدم بخرم 

بعد چون هشتاد هزار تومن داده بودم زورم اومد پنج تایی که مونده را بدارم تو دفتر مشاوره 

یواشکی برداشتمشون و آوردم خونه 

بعد دیدم به تعداد نفراته (به جز خودم که خورده بودم) 

صبر کردم همه اومدن و شروع کردم پذیرایی

اول هم از مامانم

و اون هم تبریک گفت 

و این بهترین چیزی بود که شنیدم

اینکه مامان بهم تبریک گفت 

اولین نفر :)

و حالا ما داریم با هم حرف میزنیم 

و این بهترین تولد عمر منه 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ن. ..