در ماهی که ملت مرخصی می گیرن برن خرید غید و سفره هفت سین و خونه تکونی من با خودم گفتم من که خونه تکونی ندارم پس مرخصی هم نمیخوام!

 

حالا نزدیک عیده و من هیچ احساسی ندارم

همش به اون سفره ی هفت سینی فکر می کنم که ندارم و حالشم ندارم

به لکه بزرگ مربای توت فرنگی روی فرش کرم رنگی که خودم شیشه ی مربارا شکوندم

من جز غم و حسرت و خشم چیزی برنداشتم

الانم همونم

یه زن ماتم زده ی وسواس که با خودش میگه رنج های زندگی را برای چی کشید؟ چی نصیبش شد؟

ارشد! ازدواج اول! استخدام رشته ی منحوسش

و وسواس که چنبره زد رو همه چی

یعنی واقعا لقد خلقنا الانسان فی کبد به همین غلیظی بیرخودی بود؟ آخه چیزی هم در پسش نبود، نه گوهری بود که حفط بشه نه دستاوردی که نصیب بشه نهارزشی که...

هیچ... 

پ. ن. :مدارک شناسایی خودم و شوهرمو گم کردم و اصلا یادم نبوده که گم کردم و یادم نبوده که فلانجایی با خودم بردم

تو فقط فکرکن به عمق فاجعه!

بعد هم که پیدا شده نفهمیدم که از کجا پیدا شده تا کامل برام توضیح دادن

 

اینه دستاوردهای زندگی من

اینکه الان جمعه ی بیکاریمه و من اشک دارم

ازخودم

از بودنم