۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تقریبا یک ساعته منتظر صبحانه هستم

دلم برنمیداره از آشپزخونه مون چیزی بخورم 

دلم برنمیداره دست به چیزی بزنم 

صبح صداشو شنیدم رفته بود سر سطل قند و قند می‌ریخت تو قندون!

:/

یا تو سینک ظرفشویی اخ و تف می کرد! خوب من که عمرا دلم برداره از اونجا استکان بردارم یا پیشدستی بردارم و صبحونه توش بذارم

 

فست فود سفارش دادم 

سرفه های صبحش داغون بود 

گفتم اون شربت دیفن را دو قاشق بخور 

یه ماسک زپرتی گذاشته که تعویض قسم میخورم نشده 

به داداشم میگم برو یه بسته دستکش نایلونی بخر بابا دستش کنه 

میگه از سطوح منتقل نمیشه 

میگم چرا کسی که سرفه می کنه تا بیست و چهار ساعت میشه 

میگه بابا تو دستکش دستت می کنی؟

به همین راحتی 

 

 

 

از دیروز روانم پاک به هم ریخته

مغزم داره می پوکه 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ن. ..

سرفه می کنه

وقتی آدمها احمقند و تمام کارهاشونو با هم میذارن 

وقتی دیروز رب دارند، چهلمی رفتن دارند، باز برگردن ادامه رب

باز شب بیای ببینی بخاری را دارن تو اتاق نصب می کنن جایی که سوراخ لوله نداشته! و اون سوراخ را توی دیوار کندن!

و افتخارشون هم اسنه که یک عالمه کار را بدون برنامه و یهویی باهم انجام بدن 

و از شوهرشون و خودشون کار بکشن تا نشون بدن که اگه تو لش هستی

من و شوهرم خودمون بلدیم 

حالا صبح با این جمله بیدار شدم که اول نوبت از یک دکتر عمومی بگیر 

و اون دمتر هم که تامین اجتماعی هست نه دمتر بیمارستان جون دکتر تامین اجتماعی رایگان بی منت دختره!

همین دیروز یا پریروز بود که با خودم می گفتم این بابای من با این حجم سیگارش و این سرفه هایی که نشون از سینه ش داره خوبه کرونا نگزفته 

بابام مشتری بهش زنگ زده میگه عصر نوبت دکتر دارم برم خیالم جمع شه این کرونای لعنتی نباشه

تو هال نشسته حُلّ و حُل سرفه می کنه 

و بعدم باز میخواد راه بیفته بره دنبال کاراش :|

مامانمم دنبالشه دارن نمدونم از صبح چه کارهایی می کنن

بلند شدم یه نگاه انداختم می بینم یه ماسک رو صورتشه که دقیقا موقع سرفه میدتش پایین و با دست نگه میداره تا سرفه کنه 

منم بلند شدم در اتاقو بستم 

یعنی یه ریز سرفه می کنه هاااا

 

باز خدا را شکر بقیه واکسن زدن (خواهر کوچیکه و برادر کوچیکه سینوفارم و برادر بزرگه آسترازنکا) 

ولی من واکسنم چون فروردین بود دیگه اثرش تموم شده انصافا (اسپوتنیک)

جلو در اتاقم به بیرون هم کمد گذاشتن و من برای رفتن به دستشویی مجبورم برم داخل هال

کلا خیلی وقته نزدیک یک ماه یعنی که با ننه بابام کات شدم

از بعد مرگ مادربزرگه 

باورتون میشه هرچند دفعه ای که رفتیم سر خاک من سر خاک هیچ کدوم ازشون نرفتم؟

سریع بکه ها را برداشتم بردم تو پارکش به بازی 

رسما تنها دلیل ته ذهن خودم  برای رفتن به سر خاک!

نه علاقه ای به زنده هاشون دارم و نه مرده هاشون 

اون مادربزرگم اول سال نود و هشت مرد 

جای قبرش تو جای لاکچری اون قبرستونه 

تو باغ امامزاده 

من نرفتم اصلا 

الان چهار تا ننه و بابابزرگ و دو عمه ی فوت شده اونجا هستن 

این اواخر فوتی از همکارها هم داشتیم 

و من قبرستون رفتم 

اما نرفتم سر خاک هیچکدومشون 

سر این مادربزرگ آخری که هییییچ 

اصلا انمار راحت شدم از مردنش 

هربار میومدم خونه و میدیدم اومده خونمون کلا حالم بد میشد 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

سوتی های گنده ی من!

جلو دو نفر بچه ایثارگر (خدمات) نشستم دارم از اینکه بچه ایثارگرها یهو رسمی قطعی میشن بدون آزمون انتقاد و مخالفت می کنم 

:/

بعد رفتم تو ایستگاه میگم اینا هر دوتاشون سهمیه داشتن 

میگه آره 

میگم از این ناراحتم که دلخوری پیش بیاد اگه می دونستم نمی گفتم ولی این نظر شخصیمه 

بعد یهو یه همکار مثل خودم برگشته میگه من اگه بودم جواب می دادم 

من هاج و واج موندم که این چی میگه 

میگم چی؟

میگه آره من بودم جوابتو می دادم 

یبار یکی بوده من جوابشم دادم ناراحتم شده گفتم به من چه که ناراحت شد 

من دارم کم کم هضم می کنم که نکنه اینم سهمیه داره 

میگم تو هم اونجا بودی؟

میگه آره یه تیکه بودم، رفتم 

 

من اونجا را ترک کردم و اومدم تو اتاقم 

و دارم با خودم فکر می کنم که () درباره ی این موضوع کجا حرف بزنم؟!

و رسیدم به اینجا و اینجا نوشتم 

 

دقیقا به قسمت پرانتز که رسیدم 

یکی از اون دو نفر اومد 

و من برای بار دوم (چون چند دقیقه پیشش ازش پرسیده بودم که تو هم از اونایی و گفته بود آره و گفته بودم ناراحت شدی؟گفت نه) دوباره باهاش صحبت کردم و گفتم اینو شخصیش نکنید و من اگه می دونستم نمی گفتم چون اینجور برداشت میشه که داری درباره ی همونایی که جلوتن این حرف را میزنی 

گفت نه خانم فلانی اون چیزی که از شما تو ذهن من هست، هست 

 

آروم شدم و اومدم ادامه ی متنمو بنویسم 

اما الان که تا اینجاش رسیدم باز اضطراب دارم :/

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

ادامه کتاب زمین انسان های من مونده! (البته کتاب از دوسنت اگزوپریه)

خیلی حالم خرابه نه؟ 

کتاب روی ردیف کتابهای دیگه است تا دیده بشه و نه کنارشون!

اما کو حوصله ی خوندنش!

اونم با اون ترجمه ی خرابش 

 

واقعا ولی کتاب بی نظیریه 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

روز رحلت پیامبر

روز رحلت پیامبر با یک گروه رفتیم کوه 

و تو مینی بوس هم آهنگ شاد گذاشن که من گفتم لطفا ملایم بذارید ولی به خودشون نیاوردن و دو همکاری که اونجا باهام آشنا شدن و دوست شدیم هم یه خورده چرت گفتن درباره شهادت و رحلت 

راه برگشت هم با اون یکی می نی بوس نشستم که توش یه آقا گفت کاش می شد مثل اون دفعه یکم رقص و آوازی چیزی می داشتیم ولی الان چون شهادت و چهل و هشتمه نمیشه 

 

خلاصه که فکر کنم علیرغم اینکه ازشون خوشم اومده خیلی باهاشون نرم چون خیلی خوشم نمیاد تو می نی بوس رقص راه بیفته :/ 

اوففففف اگه تو می نی بوس باشه که هیچی لابد ماسکم نخواهند زد :/

 

امروزم شهادت امام رضاست و من شیفتم 

خونه از صبح تدارک مراسم آش بود و من با قرص خوابیده بودم 

روز شهادت امام رضایی که روزگاری به خودم میگفتم هی دختر به خاطر روضه ها و آشمون تا حالا این روز حرم نبودم حالا برام یه روز بی معنی و مسخره است 

حالا یعنی بعد انتخاب رئیسی 

اومدم تو خیابون دم در محل کارم پرچم زدن سلام بر امام مهربانی ها

همینطور که فرمونو می چرخوندم ته دلم گفتم ببندید، جمع کنید بابا 

 

از روزی که رفت تو حرم جشن گرفت 

حس کردم ازم دزدیدنش 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

لباس گرم

مفنانیک اسید خوردم 

پهلوبند پشم شتریمو بستم 

تمام در و پنجره ها را هم بستم 

کلاه بافتنی ریز بافت هم سرم گذاشتم 

خزیدم زیر پتو 

و بازم از کمردرد خوابم نمی‌بره 

قرص کلینیدیوم سی خوردمو منتظرم خواب آوری اون اثر کنه 

ای لعنت بهت پاییز عن 

فصل تولد عن تر از عن من هم هست! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

از نوع عمیقش

وقتی فهمیدم چند تا از همکارها مسافرتن 

اونننننننننننننقدر رو قلبم فشار آورد که دوست داشتم همون موقع جلو رییس و دست راست نمی دونم چندمش گریه کنم 

اما نمیشه 

من دختر نقد گریه کنی نیستم 

حالام تبدیل شده به یه بغض سوزاننده که تا پشت چشمام میاد و برمیگرده

 

لعنت به تنهایی 

لعنت به اخلاق گوه من که کسی دوست نداره با من بره مسافرت 

 

هشتگ پول خوشبختی نمیاره _از ته دلم_

هشتگ تنهایی از نوع عمیقش

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. ..

از ترس هایم

برای آقایان: م.ا.ن. و بابای دوقلوهای دوم، از ترسم از مردن و سرطان گفتم 

از اینکه از سرطان وحشت دارم 

از اینکه چهارنفر از اقوام درجه دومم با سرطان فوت کردند که دو نفرشون بین چهل تا چهل و پنج سال سنشون بوده 

و اینکه پدر و مادرم با هم قوم و خویشند 

بهانه اش هم آقای ج.ع. خوش اخلاق بود که سرطان گرفت و شروع سرطانش با یک زائده در کنار انگشت شست دستش بود sad گفتن آوردنش و حالش خوب نیست 

اون یکی گفت اینکه همین دو روز پیش بیمارستان بستری بود (ای داد بیداد، ای داد بیداد)

sad

بعد م.ا.ن گفت استرس خوبه ولی تا یک جایی و من گفتم من خیلی استرسی ام 

خیلی زیاد 

اینکه تلاش می کرد حرفمو بفهمه و باهام دیالوگ معنی دار بسازه برام ارزشمند بود 

فکر می کنم دلیل ارزشمند بودنش این بود که آدمیه که یجورایی عاقله 

با تأمل حرف میزنه همیشه و یه غروری هم البته داره 

و نمی دونم 

اونو از خودم بالاتر می دونم در ته ذهنم 

البته در ته ذهنم اصولا خیلی ها را بالاتر می دونم 

 

بهش گفتم یکی از اقوام سرطان تخمدان داشته و وقتی دکتر دلیلی برام نحوه متاستاز سرطان تخمدان را گفت من یخ زدم 

به نظرم یکی از سرطان های خیلی وحشتناک باشه sadsadsad​​​​​​​​​​​​​​

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. ..

صدای گریه با ولوم عزا، اما برای دعوا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ن. ..

خستگی مغزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ن. ..