برای آقایان: م.ا.ن. و بابای دوقلوهای دوم، از ترسم از مردن و سرطان گفتم 

از اینکه از سرطان وحشت دارم 

از اینکه چهارنفر از اقوام درجه دومم با سرطان فوت کردند که دو نفرشون بین چهل تا چهل و پنج سال سنشون بوده 

و اینکه پدر و مادرم با هم قوم و خویشند 

بهانه اش هم آقای ج.ع. خوش اخلاق بود که سرطان گرفت و شروع سرطانش با یک زائده در کنار انگشت شست دستش بود sad گفتن آوردنش و حالش خوب نیست 

اون یکی گفت اینکه همین دو روز پیش بیمارستان بستری بود (ای داد بیداد، ای داد بیداد)

sad

بعد م.ا.ن گفت استرس خوبه ولی تا یک جایی و من گفتم من خیلی استرسی ام 

خیلی زیاد 

اینکه تلاش می کرد حرفمو بفهمه و باهام دیالوگ معنی دار بسازه برام ارزشمند بود 

فکر می کنم دلیل ارزشمند بودنش این بود که آدمیه که یجورایی عاقله 

با تأمل حرف میزنه همیشه و یه غروری هم البته داره 

و نمی دونم 

اونو از خودم بالاتر می دونم در ته ذهنم 

البته در ته ذهنم اصولا خیلی ها را بالاتر می دونم 

 

بهش گفتم یکی از اقوام سرطان تخمدان داشته و وقتی دکتر دلیلی برام نحوه متاستاز سرطان تخمدان را گفت من یخ زدم 

به نظرم یکی از سرطان های خیلی وحشتناک باشه sadsadsad​​​​​​​​​​​​​​