راستش متوجه یه خصلتی در خودم شدم 

اگه منو نزنید یه جمله قبلش دارم بگم

اونم اینکه نمونه ی این مَنش را در حسین دیده بودم و با خودم گفته بودم چه فایده، مهم اینه با من اینجور باشی

 آخرین شبی که مثل آدم با هم بودیم و من اسم اون زن لعنتی را نبردم و گفتم خواهرش و اون گفت مگه اسم نداره؟ (همسر دوم و اصلی حسین شد)

یه دقیقه بعد این صحبتا بود فکر کنم (یا شایدم قبلش بود) ما رو موتور بودیم و داشتیم از خونه ی اون لعنتیا برمی گشتیم

منو برده بود اونجا چون می خواست با اونا بره مسافرت (عروسی خواهر دیگه ی دوستش و از ماشین اون برای برذن لباس عروس و لوازمشون استفاده کردن!) خدایا هفت سال گذشته و هنوزم نوشتن این جملات قلبم را به درد میاره

خلاصه رو موتور بودیم که یه ماشین خراب دیدیم که یه مرد جوون و همسرش و یه فسقل در بغل کنارش بودن 

حسین نگه داشت و با اون مرد شروع کرد به هل دادن و نمدونم روشن شد یا نه یادمه گفت بیا دم خونه ما بذار امنه 

منم داشتم به همسرش نگاه می کرذم و همسرشم به من نگاه کرد من در سکوت بودم و همسر اون مرد هم در سکوت 

فقط حسین و اون مرد با هم صحبت می کردن 

من تو دلم گذشت مهربونی حسین اما چه فایده برای مردمه 

و این چیزی بود که مامان به بابا می گفت که دلسوزی کردن و حوصله داشتن و وقت گذاشتنت برای مردمه 

 

 

حالا چند وقته حس می کنم مهربونم اما نه برای خونواده ی خودم، یعنی نه برای جایی که لازمه و مهمه

شایدم اشتباه می کنم و اصلا مهربونی نیست

میل به نشون دادن خودمه میل به اینکه بگم منم هستم بی مصرف نیستم سعی برای اینکه یه خاصیتی از خودم نشون بدم 

مردی امروز دنبال دکتر فلان زاده بود بهش کمی راهنمایی کردم و زدم بیرون

چند دقیقه بعد کنار ماشینم تو خیابون دیدمش و بلند گفتم پیداش کردید؟ (ساعت دو ظهر روز پنجشنبه که عصر هم مطبها بسته است)

بعد بهش آدرس دفتر پرستاری دادم 

چند روز پیش هم در حدی کار کسیو راه انداخته بودم که هر کی نمی دونست فکر می کرد فامیل نزدیکمه 

می دونی چرا؟

چون خیلی خیلی بی مصرف و بی فایده و به دردنخور موندم 

 

امروز، تولد بچه ی یکی از همکارا بود

یعنی دیروز بود

اونقدر خلقم پایین بود که نرفتم 

دو سه تا همکارم گفتن برو و حالت بهتر میشه اما ترس از کرونا نگذاشت به مراسمی که تقریبا ده نفر دعوت بودن برم

روم نشد بپرسم ماسک میزنید یا نه ولی خوب وقتی تو آبدارخونه ایم بی ماسکیم میخوایم چای و غذا بخوریم خوب

گرچه من معمولا در یا پنجره را باز میذارم 

ولی تو خونه مردم و شب و زمستون که نمتونم همچی کاری بکنم 

چسبوندم به بی حوصلگیم و نرفتم 

عوضش یک ساعت و نیم تو حموم بودم :| بعله بعله وسواسیم هست 

سرم شوره ی چرب کرده لعنتی و چس مثقال مو این هوار ریزش معرکه است 

باید برم دکتر متخصص سنتی ام و ازش بخوام یه فکری برای سرم برداره چون داره روانیم می کنه 

 

 

 

راستی 

عکس حسین را هر کی دیده، خوش قیافه ایش را پذیرفته 

واقعا چرا من اینقدر بی شانس و خنگم که همچو گوهری را با دستای خودم انداختم ته اقیانوس؟