پنجشنبه ارتوکند بودم،
نتونستم زیبایی اونجا را برای کسی تعریف کنم
چون تنها رفته بودم
چون خواهرام بچه کوچیک دارند و نمی تونن همچون جایی برن
چون با تور به گردش رفتن یه جور آزادی و استقلال داره چیزی که بیش از سی سال نداشتم
نجمه چون همیشه آماده خراب کردن شخصیت خودش و ارتباطش با بقیه است
و از ارتباطم در اون سفر یک روزه خیلی راضی نیستم
شب اومدم خونه و بحث ننه بابا را دیدم دقیقا برای مسئله تفریح و اینکه بابا تکرو به خونه مادرِ مرده اش رفته بود
به هم ریختم
عصبی شدم
فردا صبح دعوا کردم صبح جمعه! ظهر با راننده اسنپ دعوا کردم و تو بخش گریه کردم
امروز به رییسم گفتم از اینکه مجرد بودن منو به روم میاره و جملاتی چون نمره اش از نظر من منفیه چون مجرده را دوست ندارم
اما مودم پایین بود
بعدازظهر تو گروه همکارا که مسئول روابط‌عمومی بیمارستان و حراست دانشکده توش عضوند به جمله ای در حمایت از رییسی توپیدم!
غروب دوباره دلم گرفت
اشک ریختم
و حالا این شاممه
در شبی که ننه خانواده ی خودش را به دورهمی و شام در پارک محبوب من  «ارغوان» فراخونده!
تنهایی و انزوا دو چیز جدان، و می دونم که هر دو با هم در منند