نرفتم سرکار 

چون حوصله نداشتم 

با خودم گفتم یبار دیگه که اشتباهی فکر کرده بودم ظهرکارم و ظهر رفتم سرکار، فهمیدم صبحکار بودم و اصلا متوجه نبود من نشدن 

اما امروز فرق داشت 

دیروز عصر تو گروه زدم حالم خوب نیست و صبح فردا را با عصر عوض می کنم 

رییس هم منو دیروز دید 

با رنگ زرد 

دیروز افتادم زیر سرم و با ٢!!!!تا پنتازول و ١٢!!!! میلی گرم اوندانسترون آروم شدم

و رییس خودش دید حالم بده و استعلاجیمو قبول کرد 

تا سه و نیم اونجا موندم 

از اول دی کارم فقط جوش زدن و حرص خوردن بود 

و هی ساندویچ خوردن 

تا دیروز که با معده ی خالی ویتامین سی خوردم اول صبح و با سردرد سینوزیتم و معده ی غش و ضعف رونده ام تحمل کردم و نرفتم تو هال از شدت خشمم به اون زن

و بعد ساعت یازده و نیم، بندری خریدم و گاز سوم انفجار را حس کردم و فقط رفتم بیمارستان

اینکه چطور تونستم رانندگی کنم هم خیلیه 

سرمم که تموم شد دوست نداشتم برگردم

هیچ تعلقی حس نمی کردم

فقط اینکه هر کار کنی بیمارستان ما حتی با جداسازی هم من فوبیای کرونا را بهش دارم باعث شد بلند شم و بیام 

 

الانم نصف نون با پنیر و یه استکان چایی خوردم و معده ام درد گرفته 

رییس تو واتساپ نوشته شیفت عصر را تشزیف فرما بشین :) آخه فقط حسشو نداشتم برم

 

 

غیبت از کار یکی از علایم فرسودگی شغلی حساب میشه 

اما برای من شاید فرسودگی از زندگی باشه

چون شغلم تنها جاییه که زمان توش برام معنی داره

اونم نه روزش و چند شنبه بودنش

فقط ساعتش 

فقط ساعتش

 

اونقدر از بیهودگی پرم که هیچ چی نمی تونه خالیم کنه

خدا را شکر که همین وبلاگ هست که توش بنویسم 

 

با علی بالای یک هفته است که حرف نزدم 

چون خواهرم باهام قهره 

با علی 

زیباترین و عشق ترین موجودی که تو این دنیا می شناسم