تو سی و پنج سالگی ازدواج می کنه 

یادمه سخت پسند بود

وگرنه مثل من بی خواستگار نبود

حدودشش ماه می گذره و هنوز تو عقده 

مثل اینکه با شوهرش یه اختلافایی داشته 

تا می فهمه که خیانت کرده 

سریع میره خونه مادرشوهر 

 و از اونجا میره خونه ی خودشون 

و خودشو می کشه 

تموم...

 

 

می دونی دارم بهت فکر می کنم 

به اینکه من نمی دونستم بابات دکتره 

نمی دونستم روستای فلان آباد پولدارن

به اینکه سه تا بچه بیشتر نبودید

به اینکه از خواستگار فولادی خوشت نمی اومد اما من رؤیام بوده 

به اینکه همیشه خواستنی بودی لابد 

که نتونستی این نخواستنی بودنو تحمل کنی 

 

به اینکه کار خوبی کردی 

چون دیگه بعدش می خواستی با کی ازدواج کنی؟

 

تازه 

خدا هم بهت حال داد 

رفتی اهدای عضو 

پس خدا ازت ناراضی نیست 

 

حالام برات مراسم گرفتن 

تشییع از بیمارستان 

فکر کن جنازه ات را از اهدای اعضای مشهد نبردن به گورستان اینجا

اول آوردن بیمارستان 

بعد ببرن گورستان شهر

از اونجا تازه بره به روستا... کنار امامزاده 

همونجا که هر سال مراسم های بزرگ می گیرن تا مردم بیشتر بیان سر خاکت

 

 

 

 

 

دارم فکر می کنم نه ساله ولم کرده رفته 

نه ساله که یکی دیگه را به من ترجیح داده 

و من تو این نه سال چکار کردم؟

جز تلاشهای نافرجام برای ازدواج و با یکی بودن 

جز رفتن به کلاس و کارگاه و روان درمانی و روانپزشکی

 

و هیچ 

تهش من هیچم 

اینقدر هیچ که با هیچی نمی تونم این هیچ بودن را پر کنم 

هنوز اون دختر افسرده ی بی ثمر و ابترم 

و خواهم موند 

 

چون حالا دیگه اگه کسی هم من بخواد فیبروم های رحمم اجازه نمیده 

سالهاست که دارم به این فکر می کنم که بعضی چیزا هیچ دوایی نداره جز مرگ 

چون با مرگه که اون مشکل توی قبر نمیاد 

و از دستش خلاص نمیشی